بخش سوم زندگينامه علامه شهيدسيد اسمــــــــعيل بلخي

نویسنده: طاهره تابان

سفرهاى بلخى: علامه بلخى پس از آزادى در سال 1346 ش . به قصد زيارت عتبات مقدس ‍ و ديدار با مراجع شيعه وارد ايران گرديد و قبل از آنكه طلاب از ورود وى اطلاع پيدا نمايند از مرز خسروى وارد سوريه گرديد. پس از زيارت تربت حضرت ((زينب عليه السلام )) و ديدار با برخى از عالمان سوريه وارد حوزه نجف اشرف گرديد و از ناحيه طلاب نجف استقبال كم نظيرى از وى صورت گرفت . وى در ((مدرسه كوچك )) آخوند خراسانى (ره ) ديد و بازديد داشت و اكثر علما و رجال نجف از وى ديدن نمودند. علامه بلخى هم ديدارهاى خصوصى با مراجع معاصر و ستارگان حوزه نجف داشته است كه اينك برخى را يادآور مى شويم از جمله با

1-      قائد اعظم اسلام امام خمينى (ره) 

2-      بزرگ مرجع تشيع حضرت آية الله العظمى حكيم (ره ) 

3-      فقيه معاصر شيعه حضرت آية الله العظمى خويى (ره ) 

4-      حضرت آية الله سيد حسن شيرازى (ره ) 

5-       علامه بزرگوار علامه امينى (ره )

مؤ لف ((الغدير))كه بيشتر گفتگوهاى وى با امام خمينى (ره ) و آية الله حكيم (ره ) خلاصه مى شده است. چه اينكه اين دو شخصيت بزرگ مرجع سياسى و دينى جهان تشيع بودند.

سخنرانيهاى بلخى: وى در مدت اندكى در نجف و كربلا ماند و سخنرانيهاى بسيار ارزنده و مهمى ايراد كرد. ورود به حوزه علميه قم علامه سيد اسماعيل بلخى پس از ماه محرم 1346 از مرز ((خسروى )) وارد سرزمين خوشرنگ ايران گرديد و در ابتدا همراه با خانواده اش به منزل آية الله سيد رضا صدر(ره ) در قم وارد شد. پس از آنگه خبر ورود بلخى به شهر خون و قيام منتشر شد گروه گروه از طلاب((فيضيه )) و جوانان انقلابى و پر شور قم به ديدار وى آمده ، از او به گرمى پذيرايى و قدر دانى به عمل آوردند تا جايى كه از طرف طلاب براى ايراد خطابه دعوت گرديد. وى كه تازه از حضور مرجع تبعيدى (خمينى كبير) آمده بود سخنانش ‍ جاذبه اى خاص داشت . ديدار بلخى منحصر به طلاب خارجى نبود و بيش ‍ از همه پيروان خط امام دور او حلقه مى زدند كه در كوثر كلامش حلاوت كلام و پيام امام خمينى را مى ديدند. از اين رو سالن دفتر تبليغات براى سخنرانى و ديدار عمومى طلاب آماده گشت . بيش از هزار نفر طلبه و دانشجو گرد آمدند تا از سخنان گرم و انقلابى پيشواى شيعيان افغانستان استفاده نمايند حضرت آية الله مكارم شيرازى به نمايندگى از طلاب و حوزه به ايشان خيرمقدم گفت . در بخشى از آن پيام چنين آمده است : در يك از آمال و آرزوهاى همه ما در حوزه علميه قم هميشه اين بوده كه بزرگانى از نقاط مختلف در اينجا مى آيند صحبتى بكنند و از آنها استفاده بشود... من دو سه جلسه خدمت ايشان رسيدم واقعا يك فصل تازه اى در افكار من گشوده شد

خطابه علامه بلخى: آنگاه علامه بلخى خطابه شيواى خود را با اين اشعار زيبا آغاز نمود:

شعــــــاع نير تابان به غير علم نبود

                         فروغ شمـــع فروزان به غير علم نبود

دمى كه بر همه افلاكـيان شدن مسحور

                            به امتياز تو برهــــان به غير علم نبود

ز رمز صحبت موسى و خضر شده معلوم

                           كه آب چشمه حيوان به غير علم نبود...

حضار محترم : اساتيد! علماى اسلام !احتياج ... به علم از ضروريات اوليه است و حاجت به شرح و بيان نيست ... همين بشرى كه در آراء سياسى اقتصادى و... اختلاف دارند... ولى باز هم بشر در اصالت علم ... اختلاف نظر ندارند... چه خوب است علمى كه منتهى شود به يك مقصد و ملاك عقلايى ... كه به قول بزرگان جنبه اصلاحى و اجتماعى داشته باشد... سرنوشت قم را همه از من بيشتر مى دانيد از دوره معصومين عليه السلام معدن تشيع و ارباب علم بوده است ...

عيار سكه مرد است محنت ايام

زر از عيار نگـيرد براوننه زرنام

اين نكات را براى اين عرض مى كنم : راه دور است اى پسر هوشيار باش ... خواب را دور افكن و بيدار باش ... آقايان كه زير اين تالار مسقف و زيبا نشسته ايد... قاليهاى زيبا لباسهاى مزين خوراكيهاى (رنگارنگ ) مسلم بهتر از آن دوره هاست . اما آنها روى بور يا برق هم نداشتند با چراغ نفت هم نه با چراع روغن زيتون ... كه سبب اذيت حلقوم و اسباب خرابى چشمشان مى شد (سپرى مى كردند) خبر داريد با همين وسايل ابتدايى چقدر تاءليفات كرده اند... بزرگان اين طور زندگى كرده اند. پس نبايد از مظلومى و بيچارگى خود و مردم ماءيوس شد فقط اتحاد، مردم صحيح و تعقيب مسلك (مكتب ) راه كاميابى و عامل پيروزى است . علما! بزرگان ! علت مبارزه من چه بود؟ آرزوى شخصى نداشتم ، سلطنت نمى خواستم . شيعيان افغانستان محروميت داشتند. ديگر چاره نداشتم و حركتى كردم مظلومانه براى ثبات قانون تشيع و گرفتن حق به ضرب و زور از حلقوم زور.

حوزه علميه مشهد: علامه بلخى پس از يك هفته اقامت در قم آهنگ خاك خراسان و زيارت تربت پاك خورشيد مشرق زمين را نمود با ورود سيد حوزه خراسان حال و هواى ديگر پيدا كرد. چرا كه او فرزند حوزه است و از همين مدرسه و مكتب علم اسلام و مكتب علوى را در فراز كوه ((بابا)) و ((پامير)) به اهتزاز در آورد. حوزه مشهد پس از سالها فراق و سكوت بر خود مى بالد. طلاب پير و جوان پس از چند سال غيبت صغراى علامه هم اكنون او را در جمع خود مى بينند كه بيش از همه حوزه چشم به راه ابراهيم است كه او بايد بت شكن زمان باشد. مدرسه عباسقلى خان مجمع عاشقان و محور دلداده گان باسلام مكتب است لحظه اى نيست كه رفت و آمد طلاب و ساير بزرگان مشهد قطع گردد. مردم بلخى را خوب مى شناسند. او سالها قبل واعظ و روضه خوان معروف شهر بود ولى پس از حادثه گوهرشاد ديگر او را نديدند و هم اكنون از نانوا گرفته تا بقال و استاندار شهر در صف زيارت و دعوت طلبه مهاجر صف كشيده اند. به هر صورت تجليلى كم نظيرى از او به عمل آمد. وى در جمع طلاب و ساير مردم سخنرانيهاى زياد داشت از جمله به فرازهاى از آن خطابه بسنده مى گردد تكامل ارباب دانش ، حضار گرامى ، ياوران ولى عصر (عج ) افتخار دارم كه خود را در بحبوحه علم و دانش مى نگرم و در امواج فيض غرقم ...در اين لحظه بعد از 32 سال مرارتها و رنجها نصيب من شد... باز آمدم كه سجده اين خاك كنم ، كه خاك اين آستان بودن ، و سالها سر به آستان رضا عليه السلام بودم و تراب اقدام طلاب اين مدارس بودم ... اگر سجده اى قضا شده باشد ادا كنم، افتخارات حوزه ... شيخ طوسيها از همين مدارس اند علامه ها... مفيدها... انصاريها... علم الهدى ها... از همين مدارس اند. بالاخره اصفهانيها و سيد رضى ها هم (فرزندان ) همين مدارس اند.

ادامه-  زندگينامه علامه شهيدسيد اسمــــــــعيل بلخي

ايجاد اولين هسته مقاومت و تشكيل مجتمع اسلامي اولين تير را بر قلب حكومت وقت كابل نشانه رفت . با سخنرانيها و خطابه هاى آتشين خود در هرات كوس رسوايى دولت سلطنتى افغانستان را به صدا در آورد و توانست توجه اقشار مردم و روشنگران جامعه را عليه خاندان سلطنتى و دولتمردان خائن جلب سازد، تا حدى كه قلمرو نفوذ كلام و انديشه هاى الهى او در دورترين نقطه افغانستان حتى در ميان جامعه تسنن كارگر افتاد و پرده تزوير و رياكارى كه سالها نقاب خيانت و جنايت دولتمردان وقت بود كنار زده شد. كم كم زنگ بيدارى و آزادى خواهى در كوى و برزن كشور نواخته شد. دولت وقت سيدبلخى را ممنوع الخروج كرد و او تا هشت سال نتوانست از اين شهر خارج شود. ولى پس از اين مدت دولت مجبور شد اجازه مسافرت به وى بدهد. (5)
آهنگ ديار بلخ
علامه سيد اسماعيل در سال 1323 ش از هرات وارد مزار شريف گرديد. حدود چهار سال در اين سرزمين به سر برد و ضمن ارشاد و تبليغ ، تشكيلات ((مجتمع اسلامى )) را به منظور بر پايى حكومت اسلامى سر و سامان بخشيد و افرادى را در ولايات سمت شمال به عنوان مسئول و معاون كميته ايالتى معرفى كرد كه در ذيل فقط اشاره به كميته بلخ مى گردد.
مسئولان كميته ولايتى مزار، حاج محمد رضا، عبدالقادر، عبدالرشيد و محمد نعيم خان بودند كه هر يك از بزرگان شهر و مسئولان مراكز دولتى به حساب مى آمدند ناگفته نماند رجال و شخصيتهاى دولتى از ساير ولايات به قصد ديدار بلخى وارد اين شهر مى شدند از جمله بزرگانى از مردم كابل و سياستمداران پايتخت روابط خوبى با سيد داشتند.
كابل بر بال ملائك
علامه بلخى در سال 1327 ش . بنا به دعوت جمعى از اهالى كابل وارد اين شهر شد. با آمدن وى كابل پر از شور و هيجان گرديد فضاى تاريك شهر رو به روشنايى و اميد رفت و شيعيان جان تازه اى گرفتند زمزمه و نفس گرم و خلاوت كلام سيد شهر را نورباران كرده بود. طنين فرياد كوبنده علامه بلخى بر كوچه پس كوچه هاى شهر شنيده مى شد و زنگ كوچ ظلمت و تباهى از سرزمين شيران شنيده مى شد در بناگوش كاخ سلطه به صدا درآمده بود. مقر اصلى كميته مركزى ((حزب كميته ارشاد)) در چند اول بود و اعضاى بلند پايه اين حزب عبارت بودند از علامه سيد اسماعيل بلخى به عنوان رهبر 2 - سيد على گوهر غور بندى 3 - سيد سرور لولنجى 4 - محمد نعيم خان فرمانده عمومى پليس كابل 5 - محمد اسلم خان غزنوى 6 -دكتر اسدالله رئوفى 7 - محمد ابراهيم خان گاو سوار 8 -عبدالغياث خان كندك مشر (سرهنگ دوم ) 9-  خداى نظر خان ترجمان فرارى 10 -محمد حيدر غزنوى (سرهنگ دوم ) 11 - محمد حسن خان لوامشر اعضا و....
كه هر يك از رجال بر جسته لشكرى و مردمى بودند در حزب عضويت داشتند. پس از قيام 1329 از مجموع كادر و بلندپايه اين حزب هفت نفر در امان ماندند. برخى مفقودالاثر و تنى چند با معيت علامه بلخى در نوروز 1330 ش (دو روز پس از قيام 1329) دستگير و راهى زندان شدند. آنها حدود 15 سال در بدترين و سياهترين زندانهاى ستم شاهى به سر بردند تا اينكه دوران صدارت محمد يوسف خان (1343) باصطلاح دوران بازگشت به دموكراسى فرا رسيد (6)
يادگار زندان
بلخى بزرگ در مدتى كه در زندان به سر برد هيچ گونه تماسى با خارج از محيط زندان نداشت و به طور كلى از طرف رژيم ممنوع الملاقات بود. تنها در برخى موارد با افراد خانواده اش تماسهايى داشتند. انيس و مونس بلخى فقط يك جلد ((قرآن (( بود و بس . وى در اين مدت بالاترين بهره را از كلام خدا گرفت تا جايى كه خود مى گويد:
1700مرتبه قرآن را خواندم و به دقت به آيات آن توجه مى كردم در حدى كه هر بار مى خواندم تفسير نوى به دست مى آوردم. آنگاه فهميدم ((كه كلام الهى عين ذات او بى نهايت است ))
گويى علامه بلخى از هر آيه 1700 مفهوم و معنا درك كرده كه خود بسى جاى تاءمل و تفكر است .(7)
بعلاوه 75 هزار اشعار حماسى ، سياسى ، اخلاقى ، عرفانى و... از چكامه هاى زندان وى است كه برخى از آن اشعار تحت (( ديوان بلخى )) و جزوات ديگر به چاپ رسيده است .

چكامه حماسي

بيا بيا كه وطن خون نگار، آمده باز

هزار صاعقه مشرب بسوار آمده باز

ز خيل لاله و خان دشت و دامن ميهن

زمردين شده و گلعذار آمده باز

نسيم عطر بهارى ، وحد به پرده گل

به نغمه ، بلبل زار و فكار آمده باز

بيا كه مرگ و تباهى نثار خصم كنيم

نگون كه خيل تتار و تزار آمده باز

بيا بيا كه فلك باز رام قدرت ماست

بيا كه فصل بهار و شكار آمده باز

عجب لطافتى ريزد  زبرگ و بار گل

به رقص و عشوه و بازى هزار آمده باز

زهر سو، لاله و، لادن زهر سو نرگس مست

چه لشكران به شبيخون خار آمده باز

نگر قامت شب بر شكسته رايت صبح

ظفر نمون شده و بر قرار آمده باز

عجب حيات نوينى پس از هزاره دو

كنون به مقدم ليل و نهار آمده باز

بيا كه سلطنت آفتاب رخشان را

فرا كنيم كه مرگ غبار آمده باز

بيا كه مردى و نامردى را به صحنه جنگ

زهر زمان محك نو عيار آمده باز

مهدي جان كجايي

                                                                           شعر از شجاعي رها

دنيا همه پرز كـــــــــــــــــــــــين شد كجايي      مخلوق همه كــــــــفر دين شد كجــــــــــــايي

خون جاي آب و آب هـــــــــــــــم بجاي خون     حـــــــــقايق دين همه فرش زمين شد كجايي

اگر حق خواه عدالــــتي تو اي موعــــــــــود      بيا كه مظلومان همه غمــــــــگين شد كجايي

بيا كه هم زمين و هم آن سما تشنه است     كه حق و عدالت همه فرش زمين شد كجايي

بيا تو اي مهـــــدي اي موعـــود كه چشمها      در انتظار "نور" همه اشـــــــــكين شد كجايي

بيا كه گرد كين ز قلــــــــوب پاك شود، جانا      دل ها همه پر ز غــــــــــــــبار كين شد كجايي

غروب

 

طبيبا بس كن اين درمان، مني بيمار ميــــميرم

مرا بگذار تو برحالم، مني عمسار ميــــــميرم

دمادم ميشود كمتر به قلبم عشــــق جان فرسا

ز من شوييد دستانت كه من اين بار ميـــميرم

ندارم تاب ديدارت كه با آن شعــــله ميسوزم

نميـــــخواهم تورا بينم، كه زان ديدار ميميرم

مني ديوانه را بگذار، كه تا با خود سخن گويم

به شهر غربت غمــــــها، رو بر ديوار ميميرم

شكفتم بي هوس در شاخه اي لرزان عمر، اما!

چنان نازك شد اين دل شبي بيدار ميـــــميرم

سخنهايم گرامي تر ز در باشد؛ وليـــكن خود

چه بي قدر آمدم دنيا، چه بي مقـــدار ميميرم

(ارسالي از خواهر ع. سعيدي متعلم صنف دهم نسوان خدايداد)

رنج دل

شعر از ع. شجاعي

من رنج بسی دارم زین گـــردش دورانم

من شکوه گر عالم زین عصر و این زمانم

این رنج و شکـوه ی من از قلب نیم تپیده

از درد قلب غمــگین، هر لحظه در فغانم

ای کاش روزی الله بر دل شـــفا ببخشد

روزی رسد که از درد، دانم که در امـانم

تا لحظه ی که غم را من کلوه کنم بر دل

شاید كه روزی گریند، بر پيــكر جوانم

کارم اگر سر آمد من دوســــتان نبینم

زین رسم قلب مجروح ناخن ته ی دندانم

ای دوستان بدانید گشـــتم به هجر نابود

تقصیر من نبوده از قلب ناجـــــــوانم

دختر افغان

 

شعر از عبدالخالق "همت"

من دختر افغــــــــانم، محجوب و مسلمانم    

در حفظ خاك وكـــــشورم من فخر هر دورانم

گر من ز كمــــــاليكا، تقليد كنم شرم است   

 چون زاده ي افغانم، هم پيرو قـــــــــرآنم

نه سرخ كنم لبها، نه چشم كنم گلــــــگون    

زيبا تر از آن باشد، اين نرگس چشـــــمانم

ميكب نزنم بر رخ، نه گــــــونه كنم رنگين    

شاداب و دل انگيز است، اين چهر درخشانم

مانع نشده چادر، هرگز به تمـــــــــدن ها     

گر عذر چنين باشد، شرمـــــنده ي وجدانم

پيراهن گلـــدوزي بر قامت من زشت است    

چون نيست جز از اسراف، ز اسراف گريزانم

اين پيــــــــــرهن ساده، زيبنده بود برمن    

از خال و هم از جالي من سخــت پشيمانم

از حلقه ي رنگارنگ زيباست قلم در دست   

بي حلقه قدم بنهاد، بر ماه حـــــــــريفانم

گلگشت و هوسراني، ننگ است كه در تاريخ 

اين لكه بجا ماند، جاويد به دامـــــــــانم

اي خواهر افغـــــــاني! گو باب و برادر را     

از روي تلطف بين بر ديده ي گـــــــريانم

حاصل چه ز خونريزي؟ كشتار ديگر بس كن   

با صــــــــلح ز  نو آباد، كن كشور ويرانم

راكت بنه، از كف با نوك قلـــــم پيش آي    

تا لاله برويانيم، از خاك شهيـــــــــــدانم

خامي نسزد بامن، باييست بپرهــــــــــيزم    

چون پخته شوم آنگاه شايسته ي هر خـوانم

زندگی نامه علامه شهـید سيد اسماعيل بلـــــــخى

    سيد اسماعيل بلخى در سال 1295 ش در قريه ((سر پل بلخاب )) در يك خانواده روحانى زاده شد. بلخاب سرزمينى است خوش آب و هوا و كوهستانى كه در قسمت جنوبى استان مزار شريف و در مسير رودخانه ((بلخ آب )) كه از ((باميان )) سرچشمه مى گيرد قرار گرفته است . بلخاب از دير زمان با حوزه هاى بزرگ شيعه در نجف ، مشهد و قم در تماس ‍ بوده و در دشوارترين ايام اين قافله از حركت نيفتاد. بر همين اساس است كه مدارس و روحانيت بلخاب از ساير مناطق پيشگام است . و نسبت به ساير مناطق شيعه نشين افغانستان بيشترين طلاب از اين منطقه بوده اند .در اين بخش بيش از سى هزار نفر شيعه مؤ من و غيرت مند زندگى مى كنند و بيش از دهها حسينيه و مسجد وجود دارد و تا قبل از انقلاب بزرگترين پايگاه فرهنگى مردم شمال به حساب مى آمد.

      بلخى همراه پدرش سيد محمد پس از فوت مادر خود(بى بى هاجر )آهنگ ديار خراسان كرد و زيارت خورشيد مشرق زمين نمود پس از مدتها پياده روى و برخورد هزاران خطر از مسير بلخ ، فارياب و هرات وارد مشهد مقدس گرديد. آغازين روزهاى سال 1307 خورشيدى بود كه سيد اسماعيل بلخى وارد سرزمين مقدس ((توس)) گرديد در حالى كه از هر طرف بوى بهار و صداى آواز ((هزار)) به گوش مى رسيد اسماعيل دوازدهمين بهار عمر خود را سپرى مى كرد. اسماعيل تا قبل از هفت سالگى قرآن را آموخته و با زبان فارسى آشنايى پيدا كرده بود. استعداد و حافظه اى عجيب داشت و از ذوق سرشار و طبع بلندى برخوردار بود از همان آغاز كودكى و سنين نوجوانى در مراسم محرم مرثيه مى خواند و براى كودكان سخن از كربلا و قيام امام حسين و شجاعت ياران قافله سالار كربلا مى گفت. در حريم توساو و برادر بزرگش سيد ابراهيم پس از ورود به مشهد رضوى در مدرسه ((بالا سر))حرم حجره گرفتند و دروس حوزوى را آغاز نمودند و در اندك زمانى اين دو طلبه مهاجر كتب مقدماتى را به اتمام رساندند و در ميان طلاب از چهره هاى بر جسته و پر استعداد شناخته شدند. ولى ديرى نگذشت كه اسماعيل جوان با مرگ برادر جوانش كوهى از درد و اندوه را بر خود احساس نمود.سيد اسماعيل طلبه اى وارسته و بى آلايش و محبوب همگان بود و در گير كفش و كلاه نبود و با كهنه ترين عبا و عمامه مى ساخت و به خوراكى اندك قناعت مى كرد. با اين حال سخاوت بلند داشت و تا آخر عمرش براى خود نيندوخت و هيچ گاه كيسه و جيبى براى نگهدارى پول درست نكرد. مقدار شهريه و در آمدى كه داشت در ميان عمامه اش مى گذاشت و همين اخلاق را تا آخر مرگش هم مراعات مى كرد.او هميشه در جمع طلاب مشهد سخن تازه داشت و در همان آغازين روزهاى ورودش به حوزه دم از آزادى ، استقلال و نبرد با استعمار مى زد. در طول دوران طلبگى اش هيچگاه از آنچه در جهان اسلام مى گذشت غافل نبود. ريزبين و كنجكاو بود. روزگارى كه سايه استعمار ((پير)) همه جا را فراگرفته بود و در ايران آن روز به خوبى جاى پاى غرب و فرهنگ غرب مشاهده مى شد آگاهانه اوضاع را تحليل مى نمود و تاريخ ملتها و نهضتهاى اسلامى را مطالعه مى كرد. شعور سياسى و انديشه مكتبى فوق العاده داشت و در همان سالهاى اول فعاليتهاى ضد استعمارى خود را آغاز نموده و در ايام تبليغى در محله هاى ،((حسن بلبل )) فريمان ، سياه كوه شاوان و سر چشمه برشك مشهد و حوالى، منبر مى رفت . او از نفوذ كلام و صراحت لهجه بر خوردار بود و سخنش بس ‍ گيرا و مطالبش بس شيرين و جذاب جلوه مى كرد تا جايى كه وى لقب سيد اسماعيل واعظ به خود گرفت . و در اكثر محافل، او سخن مى گفت و بيشتر اوقات همراه ((شيخ غلامرضا طبسى واعظ)) منبر مى رفت . و از تجربيات اين خطيب ورزيده بهره مى گرفت .)وى در قيام خونين 1314 مردم مشهد حضور داشت و آن روزگار شوم و خونين ملت ايران را درك كرده و خود در آن سهم عمده داشت ؛ در همين زمان بود كه وى همراه پدر پير خود درس و بحث را ترك گفته وارد هرات گرديد. وى در رمضان 1315 ش . پس از هشت سال تحصيل در حوزه خراسان به وطن مراجعت نمود و قيام عليه بيداد و استبداد ظاهرخانى را از همين نقطه آغاز نمود. ادامه دارد

چند شعر از مهدی رحمانی

 

خدايا من در اين دلخــــانه ي خويش

ندارم جز غمــــــي جانانه ي خويش

ز هجرش ســــوختم بر مثل يك شمع 

بودم شمعش او بود پروانه ي خويش

هـــمي سوزاند آن زلـــــــفان زردش

ز زلفش چون بساختم خانه ي خويش

ندانســـــتم كه بعد از لحـــظه ي چند

خـــــرابم ميكند با شـــــانه ي خويش

اگر سوختن، كار عاشـــــــقان هست

نمــــــــود اندر دلم زولانه ي خويش

روا كن حاجت ديريــــــــــــــنه ام را

كه من سازم او را دور دانه ي خويش

شدم خـاكــــــستر از رنج و غـــــم تو

مرا سوختانده اي در لانه ي خــويش

ببردند دلـــــــــــــــــــبر ديرينه ام را

رقيبانم به صد مـــــــكرانه ي خويش

عجب گشــــــــــتي جنون يارت نبيند

رقيبت ساختند، بيـــــــگانه ي خويش

نباشي گر جنون "مهدي" تو هرگز

نخواهي گفت چنين افسانه ي خويش

چند شعر از واحد اندیشه

 

فرشته، زندگي اينه، اسيـرم    هنوز در بند چشمان تو گيرم

فرشته، زنــدگي حـــالم گرفته     از عشق و مشوق و عاشق سيرم 

روزي پيش، دخترك نشسته بود و چاي و قند 

يك نگاه به پنـــجره، حرف هـاي بند بند

روزي پيش باد نشســته بود روي كاكلش

يك كــــمي پايـين ميزد و يك كمي بلند 

سارا چه قــدر مثل همـــيشه ديگر شده

نامش فقط همـــــين ولي خيلي تر شده

در امتــــــــــحان سبز ترين دختران ده

با نمره هاي بيـــــست از خيلي سر شده

افسون چشــــمهاي قشنــگش ميانه راه

هر روزه درد ســر بري يك در بدر شده

سارا بهـــــار را با رقـــــص چادرش

در باد هاي وحشـــي كوه يك اثر شده

ديگر تو نيستي

 

ديگر تو نيستي كه از من خبر شوي

لختي به من دعا كني كه بهتر شوي

ديگر تو نيستي كه بگويم شكسته ام

فقط با درد هاي غريبم نشسته ام

ديگر تو نيستي دل من بي تو خسته است

داني؟ فقره و هر استخوان شكسته است

ديگر تو نيستي كه به من تكيه گاه شوي

در انتهاي عشق بدستم عصا شوي

*****

ز بعد تو و بعد من، دلم بي تو، دلت بي من

هواي پر غبار تو، شهر بي قرار من، جهان سرد و تار ما

فقط بي تو فقط بي من

شعر از نوروز علي آرمان

دو بيتي از خواهر (ر. صخره) از شهر كابل

 

چه غروب تابناكي، كه در اين فضــاي رنگين

چه طلوع آفتابي بر دل، اما چه غمـــــــگين

چه ستاره هاي پنهان امشب بر دلــــم نشسته

چه جرقه هاي روشن بدو چشم اما چه ننگين

دوري جستن از دل

 

سحر با بلبلان از درد عشقت شكوه ميكردم

ز داغ وفرقت و رنجت چو بلبل ناله ميكردم

ز آيين جفايت آنچـــــنان صيد ستم بودم

كز آوارت گريــبان تا به دامن پاره ميكردم

گهي انگشت بر دندان، خيالت نقش مي بستم

گهي با سوز دل زخم دلم را تازه ميكردم

پس از چندين شكيبايي بريدم دل ز ديدارت

به ميثاق دروغين تا بكي دل بسته ميكردم

شدم مجنون هــــر كويت دريغا اين ندانستم

كه دل را سر خودي اندر پي ات آواره ميكردم

ز بس كه سوختم بيهوده عمري را به بالينت

پس از چندي دريغ از سوزش پروانه ميكردم

غروب طالع مسعودم آنروزي نمايان شد

كه در صبح ازل در پاي، اين زولانه ميكردم

به رويايي وصالت بي سبب همزاد غم بودم

چه زيبا بود كه يكسو از دل اين افسانه ميكردم

شعر از مرتضي "نيكبين"

عشق وطن

 

شعر از خالق همت

وطن عشق تو بر من است افتخار            

سزد تاكه باشــــــم ترا دوستدار

به قلبت غـــنوده است اجداد ما

تـــويي خانه ي باب و جد كبار

پي حفظ تو، طفــل، پير و جوان

نموده است جانـها ي شيرين نثار

جوانانت اي خـــــاك آزاده گان

چو شيران هميشه است دشمن شكار

به تكبير چـــون نعره ها بر كشند

نگيرد بجا پاي دشـــــــمن قرار

سر افــــراز بوده به هـــر آزمون

كه نقش است در خــاطر روز گار

نبرده ســــلامت سر از مــرز تو

عدوي تجــــــاوز گر نا بكـــار

هــــمه كوه دشت تو دارد بخود

نشان شجـــــــاعت ز ما يادگار

ز آسيب و ترفند بيـــــــگانگان

شده گــــرچه بوم و برت داغدار

مــــخور غم كه نو باوگانت همه

ستون هاي دانش نمود اســــتوار

كمر بسته كن" همـــتا" اين زمان

كه باشي به دانشــــوران هم قطار

فــروغ فرخزاد

تهيه كننده: طاهره تابان

فروغ فرخزاد در پانزدهم دي ماه ( جدي ) سال 1313 از حاصل پيوند سرهنگ فرخزاد و توران وزيري تبار چهارمين فرزند ايشان بودند، تولد شد. پدرش يك افسر مستبد ارتش رضا خاني بود كه در كودتاي رضا خان نقش داشت. او غير مسلكي كه داشت ، علاقه خاصي در قسمت شعر و شاعري داشت كه گاه گاه با اشعار حافظ و سعدي خلوت كرده و فروغ فرخزاد به او گوش ميداد كه همين نقطه، نقطه آغاز شعر وشاعري فروغ بود. فروغ دوران تحصيلي خود را در دبيرستان خسرو خاور به پايان رسانيد. و در سال 1328 به هنرستان با نوان كمال الملك رفت و آموزش خياطي و نقاشي را ياد گرفت. فروغ فرخزاد در سن 17 سالگي با پرويز شاپور كه در سن 31 سالگي قرار داشت و يكي از بستگان مادرش بود، ازدواج كرد و به اهواز نقل مكان كردند. نامه هاي را كه فروغ فرخزاد براي پرويز شاپور فرستاده بود توسط عمران صالحي جمع آوري و نشر شده است. كه همين نامه ها دلبستگي فروغ را به پرويز شاپور نشان ميدهد. در سال 1331 تنها فرزندش بنام كاميار متولد شد و پس از آن روز هاي سختي را پشت سر گذرانيد و بسيار زود از شوهرش جدا شده و فرزندش نزد پدر باقي ماند و فروغ به تهران بر گشت. جدايي فروغ از تنها فرزندش كاميار برايش سخت و دشوار بود. كه در اشعارش آمده است كه:

دانم اكنون از آن خانه ي دور         شادي زندگي بر گرفته

دانم كه طفـــــــلي به زاري         ماتم هجــر مادر گرفته

ليك من خسته جان و پريشان         میــــسپارم ره آرزو را

يار من شــعر و دلدار من شعر       ميروم تا بدست آرم اورا

گرچا" به صورت دقیق علت جدايي فروغ از پرويز معلوم نيست بعضي منابع بصورت مبهم، علت جدايي آنها را يكي از وابستگان آنها را ميدانند. اما به نظر من تندي خود فروغ باعث جدايي آنها گرديده است. فروغ داراي پنج اثر شعري بوده است كه به ترتيب آنها ميتوان نامبرد: اسير، ديوار، عصيان، تولد ديگر و ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد. فروغ فروخزاد در سال 1337 به طرف سينما رو آورد و در اين مسير با ابراهيم گلستاني آشنا شد و اولين كسي كه او را در اين راستا ياري كرد، ابراهيم گلستاني بود. فروغ در سال 1343 به ايتاليا، آلمان و فرانسته مسافرت كرد و او در اين مدت چه در داخل ايران و چه در خارج از ايران به شهرت خاصي دست يافته بود و سازمان فرهنگي يونسكو فيلم نيم ساعته از زندگي او تهيه كرد. فروغ در طول زندگي اش به تعداد 56 نامه براي پرويز شاپور فرستاده بود كه پيش از پيوند 16 نامه ، در دوران زندگي مشترك 22 نامه و پس از جدايي 18 نامه. فروغ در ساعت 3 عصر دوشنبه 24 بهمن ( دلو ) در اثر يك صانحه ترافيكي به زندگي اش خاتمه بخشيد. و در تاريخ 26 دلو روز چهار شنبه به سن 32 سالگي توسط نويسنده گان و همكارانش در گورستان ظهر الدوله به خاك سپرده شد. و بايد بگويم كه فروغ فرخزاد زني بود كه اشعار يوشي (نيمايي) مي سرود و آن شاعر دهه ي چهارم ، صده سيزدهم و ايراني تبار بوده كه يكي از شاعران معروف صده سيزدهم زبان فارسي به حساب مي آيد.

نمونه ي از اشعار فروغ فرخزاد از مجموعه " اسير"

       در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت        

 از اين زندان خامـوش پربگيرم

      به چــــــشم مرد زندانبــان بخـندم         

 كنارت زندگي از ســــر بگيرم

    درين فــــكرم و ميدانم كه هـــرگز      

مرا ياراي رفتن زين قفس نيست

     اگر هم مــرد زندانبـــــان بخــواهد      

  ديگر از بهـر پروازم نفس نيست