طبيبا بس كن اين درمان، مني بيمار ميــــميرم

مرا بگذار تو برحالم، مني عمسار ميــــــميرم

دمادم ميشود كمتر به قلبم عشــــق جان فرسا

ز من شوييد دستانت كه من اين بار ميـــميرم

ندارم تاب ديدارت كه با آن شعــــله ميسوزم

نميـــــخواهم تورا بينم، كه زان ديدار ميميرم

مني ديوانه را بگذار، كه تا با خود سخن گويم

به شهر غربت غمــــــها، رو بر ديوار ميميرم

شكفتم بي هوس در شاخه اي لرزان عمر، اما!

چنان نازك شد اين دل شبي بيدار ميـــــميرم

سخنهايم گرامي تر ز در باشد؛ وليـــكن خود

چه بي قدر آمدم دنيا، چه بي مقـــدار ميميرم

(ارسالي از خواهر ع. سعيدي متعلم صنف دهم نسوان خدايداد)