دختر افغان
شعر از عبدالخالق "همت"
من دختر افغــــــــانم، محجوب و مسلمانم
در حفظ خاك وكـــــشورم من فخر هر دورانم
گر من ز كمــــــاليكا، تقليد كنم شرم است
چون زاده ي افغانم، هم پيرو قـــــــــرآنم
نه سرخ كنم لبها، نه چشم كنم گلــــــگون
زيبا تر از آن باشد، اين نرگس چشـــــمانم
ميكب نزنم بر رخ، نه گــــــونه كنم رنگين
شاداب و دل انگيز است، اين چهر درخشانم
مانع نشده چادر، هرگز به تمـــــــــدن ها
گر عذر چنين باشد، شرمـــــنده ي وجدانم
پيراهن گلـــدوزي بر قامت من زشت است
چون نيست جز از اسراف، ز اسراف گريزانم
اين پيــــــــــرهن ساده، زيبنده بود برمن
از خال و هم از جالي من سخــت پشيمانم
از حلقه ي رنگارنگ زيباست قلم در دست
بي حلقه قدم بنهاد، بر ماه حـــــــــريفانم
گلگشت و هوسراني، ننگ است كه در تاريخ
اين لكه بجا ماند، جاويد به دامـــــــــانم
اي خواهر افغـــــــاني! گو باب و برادر را
از روي تلطف بين بر ديده ي گـــــــريانم
حاصل چه ز خونريزي؟ كشتار ديگر بس كن
با صــــــــلح ز نو آباد، كن كشور ويرانم
راكت بنه، از كف با نوك قلـــــم پيش آي
تا لاله برويانيم، از خاك شهيـــــــــــدانم
خامي نسزد بامن، باييست بپرهــــــــــيزم
چون پخته شوم آنگاه شايسته ي هر خـوانم