نویسنده: ع. شجاعی

    داستاني جواني را مينويسم كه در سال اخير دانشگاهش قرار داشت. جواني بنام احمد در رشته طب در يكي از دانشگاه ها مشغول تحصيل بود اين جوان در سال اخير تحصيلي  خود متوجه دختري شد كه در اولين نگاه چشمانش به او خيره گرديد و هر قدر كه به طرف او نگاه ميكرد و يا با او بر خورد ميكرد، محبت دختر در قلب  احمد زياد شده ميرفت. آن دختر تازه سال اول شان بود كه در دانشگاه طب راه يافته بود، او شمسيه نام داشت و يك دختر پرتلاش و زحمت كش بود. هميشه سر وقت به درس ميامد و در ختم درس مستقیم به مسكن خود ميرفت. بعد از مدت شمسيه و احمد با همديگر آشنايي پيدا كردند و همين آشنايي وبر خورد هاي انساني آنها باعث شد كه محبت در دلهاي آنها جاي بگیرد. شمسيه از نام احمد خبر نداشت و هيچگاه در فكر آن هم نشد كه اسمش را بداند. چون ديگر دوستان و هم صنفان احمد هميشه احمد را بنام آقاي دريابي صدا ميكردند. شمسيه نيز به همين نام اورا مي شناخت. احمد و شمسيه آن قدر با همديگر صميمي شده بودند كه حتا اگر يك روز همديگر را در دانشگاه نميديدند، آن قدر ناراحت ميشدند كه كدام چيزي را گم كرده اند. وقتيكه احمد از دانشگاه فارغ شد، در شهري كه زندگي ميكرد برايش مطب شخصي راه انداخت و در همان جا مشغول به كار گرديد. شمسيه دختري بود كه متعلق به يك خانواده فقير و ايشان جز يك مادر كلان پير و پدر كلان پير كسي ديگري نداشت. زمانيكه وضعيت كاري احمد در مطب شخصي شان خوب شد هميشه براي شمسيه كمك مالي ميكرد. بخواطريكه هميشه نسبت به شمسيه محبت و احساس خاص داشت گاهي در فكر اين ميرفت كه با او شريك و هم بستر زندگي شود و بعد از فكر براي خودش اينرا ميفهماند كه نه من بايد چنين نكنم و حتي گاهي به اين نتيجه هم ميرسيد كه چنين چيز امكان ندارد. شمسيه از قسمت رفتار نيك و شايسته احمد و كمكهاي مادي آن هميشه احساس كمي كرده و فكر ميكرد كه چرا آقاي دريابي چنين زحمت هارا متقبل شده مرا تمويل ميكند. شمسيه پدر و مادر نداشت، و زمانيكه دوران ليسه خود را طي ميكرد، روزي از پدر كلانش درباره پدر و مادرش پرسيد، پدر كلان او گريه كرده آهي كشيد، دستش را روي سر شمسيه كشيد برايش گفت دخترم در اين فكر بودم كه روزي پدر و مادرت را از من يا از مادر كلانت ميپرسي. شمسيه گفت پدر كلان پس چرا گريه ميكني؟ گفت دخترم مرگ پدر و مادرت كمر من و مادر كلانت را خم كرد. دخترم، من و مادر كلانت در خانه بوديم، پدر و مادرت، تو و برادرت را گرفته به طرف شهر رفتند براي اينكه برادرت مريض شده بود ميخواستند او را داكتر ببرند. بعد از دو روز يك نفر پيدا شد و گفت كه شما پدر مهدي هستيد؟ گفتم بلي؛ برايم گفت كه بيا با من تا برويم، براي مهدي و همسرش كمي مشكل پيش آمده. گفتم چه مشكل؟ گفت در يك حادثه ترافيكي ايشان اندك جراحتي بر داشته، من هم با عجله حركت كردم و رفتم آن شخص مرا برد در يك قريه كه آن قريه تقريبا ده كيلو متر از سرك دور بود، رفتم ديدم كه هم پدر و هم مادرت كشته شده، و تو كه يك ساله بودي يك زن آورد گفت اين هم نواسه ات، پرسيدم كه من يك نواسه ديگر هم داشتم كه شش ساله بود او كجاست؟ گفت زمانيكه عابرين از سرك تير ميشدند متوجه يك حادثه ترافيكي شده بودند كه به اثر آن حادثه موتروان و اين يك زن و يك مرد كشته شده بودند و فقط همين دخترك كوچك زنده بوده و كسي ديگر در آنجا نبوده و عابرين آنها را بخواطريكه قريه ما در سرك نزديك بوده آوردند اينجا و مردان اين قريه در فكر بودند كه آنها از كجا هستند و چگونه خانواده آنها را پيدا كنند تا بيايند اجساد را تسليم شوند. آنها متوجه شدند كه بايد لباسهاي آنها را جستجو كرد؛ زمانيكه لباسهاي آنها را جستجو ميكردند، در جيب آن مرد مقتول تذكره اش بود كه نامش مهدي و بالاخره تمام مشخصات آنهارا از تذکره ی او گرفت. تا اينكه با زحمت زياد طي اين مدت شمارا پيدا كرده، تا اينكه شما اينجا آمده ايد. من هم با وجوديكه هيچ نميدانستم كه در زمين قرار دارم يا در آسمان، تورا گرفته و اجساد پدر و مادرت را انتقال داديم، دفن و خاك سپاري آنها تمام شد و من ترا به مادر كلانت سپردم و خودم حركت كردم هر جاي را كه گشتم و جستجو كردم برادرت را نيافتم. آنقدر جستجو كردم كه ديگر راه براي پيدا كردن برادرت نمانده بود. اميدم قطع گرديد و برگشتم آمدم خانه. اميد من و مادر كلانت از هر طرف قطع گرديد بخواطريكه فقط همان يك پسر را داشتيم كه او هم همراي مادرت در آن حادثه جانهاي شانرا از دست دادند و برادرت هم گم شد تنها من،‌ مادر كلانت و تو، مانده بوديم. ترا هم به مشكلات بزرگ كرديم تا اينكه امروز از من اين سوال را كردي. شمسيه از پدر كلانش پرسيد كه برادرم چه نام داشت؟ در جواب گفت: احمد نام داشت. زمانيكه شمسيه در دانشگاه برگشت، و روزي احمد آمد تا شمسيه را ببرد در خانه خود، شمسيه با احمد رفت خانه آن، وقتيكه مادر و پدر احمد شمسيه را ديد يكدم شيفته آن دختر شدند و آنها بدون اينكه احمد بفهمد خواستگاري كردند. شمسيه قبول نكرد و گفت ما و احمد بايد رابطه خواهري و برادري داشته باشيم تا آخر عمر. بعد از مدتي مادر كلان شمسيه مريض شد و شمسيه رفت كنار احمد و گفت كه آقاي دريابي مادر كلانم مريض شده و پدر كلانم او را انتقال داده نميتواند اينجا كه بياورد تا او را معاينه كني؛ اگر ميتواني با من برويم آنجا مادر كلانم را معاينه كني از شما متشكر خواهم شد. احمد گفت: اين چه حرفايي است كه تو ميگويي براي من هيچ مشكل نيست و من از يك بار تا صد بار ميروم براي معانيه مادر كلانت. هردوي آنها حركت كردند طرف خانه شمسيه و زمانيكه خانه رسيدند، شمسيه داكتر دريابي را براي پدر كلان و مادر كلانش معرفي كرد و گفت كه ايشان آقاي دريابي هست. آنها خوشحال شدند و گفتند پسرم قبلا هم شمسيه شمارا براي ما توصيف كرده بود و خدا برايت طول عمر بدهد. داكتر دريابي مادر كلان شمسيه را معاينه كرد و زمانيكه شمسيه رفته بود براي اينكه غذا تهيه كند براي خوردن، پدر كلان شمسيه با داكتر دريابي سر صحبت را باز كرد و از داكتر دريابي سوال كرد كه پسرم پدرت چه كار ميكند و كجا هست؟ دريابي در جواب چيزي را كه از پدر و مادري كه او را پرورش كرده، شنيده بود براي پدر كلان شمسيه صحبت كرد و گفت: كه من خيلي كوچك بودم كه مادر و پدرم مرا رها كرده و خود آنها هيچ معلوم نشده كه كجا رفته اند و من در يك يتيم خانه بوده ام و بعد از مدتي يك زن و شوهري كه هيچ فرزند نداشته آمده مرا از يتيم خانه به فرزندي گرفته و مرا پرورش كرده تا اينكه امروز من به ياري خداوند متعال و آن زن و شوهر در اين مقطع رسيده ام. در حاليكه قصه هاي داكتر دريابي براي پدر كلان شمسيه عجيب ميشد دقيق گوش ميداد به صحبت آن و به نوبه ي خود از آن سوال ميكرد، شمسيه نسبت به حادثه ي كه براي پدر و مادرش رخ داده بود قبلا براي داكتر دريابي صحبت كرده بود، كه آنها چه قسمي از بين رفته اند، تا اينكه پدر كلان شمسيه از داكتر دريابي سوال كرد كه پسرم نامت چيست؟ داكتر دريابي گفت: نامم احمد است. پدر كلان شمسيه از شنيدن اين حرف تمام چيز را فهميد و خودش را انداخت احمد را در آغوش گرفته شروع كرد به گريه كردن و صدا زد كه دخترم شمسيه بيا كه برادرت بعد از سالهاي سال خودش در خانه آمده. شمسيه دويده آمد ديد كه پدر كلانش داكتر دريابي را در آغوش گرفته صدا زده و گريه ميكند. داكتر دريابي كه نيز تقريبا به قضيه نزديك ميشد متعجب بود كه اين چه صحنه است كه من ميبينم. شمسيه هم خودش را انداخت بالاي داكتر دريابي برادر، برادر گفته شروع كرد به گريه كردن و مادر كلانش نيز از خوشحالي شروع كرد به گريه كردن و همه آن سه نفر گريه خوشحالي ميكردند. زمانيكه صحنه حالت عادي را بخود گرفت پدر كلان شمسيه رويش را طرف داكتر دريابي كرد و گفت پسرم تو فرزند مهدي هستي و مهدي هم فرزند من هست. پدر كلان شمسيه همان قسم كه براي شمسيه حادثه كشته شدن مادر و پدرش را صحبت كرده بود براي داكتر دريابي نيز صحبت كرد. داكتر دريابي هم متوجه شد كه من برادر واقعي شمسيه هستم. داكتر دريابي نه آن پدر و مادري را رها كرده ميتوانست كه آنرا پرورش كرده بود و نه پدر كلان، مادر كلان و شمسيه خواهرش را كه بعد از چندين ساليكه تازه فهميده بود كه من هم خواهر دارم، مادر كلان و پدر كلان دارم. بناء تصميم گرفت كه بايد شمسيه، پدر كلان و مادر كلانش را با خود برده در شهر در آن خانه ي كه مادر و پدر كه او را پرورش كرده همراي آنها باهم زندگي كنند. و بالاخره آنها با خود گرفته برد و زمانيكه در خانه رسيد، تمام قضايا را همراي مادر و پدر كه او را كلان كرده بود صحبت كرد و آنها هم از يك طرف غمگين شده بود بخواطر حادثه كشته شدن مادر و پدر احمد و هم از طرف ديگر خوشحال شده بودند كه مادر كلان، پدر كلان و دختري را كه آنها ميخواستند براي احمد خواستگاري كنند يعني شمسيه را احمد پيدا كرده است. و هم فهميدند كه شمسيه خواهر احمد است.